۱۳ تير ۱۳۹۲

داستان خانم جوان در فرودگاه

۱۳ تير ۱۳۹۲ 2331 بازدیدکننده 0 نظر
داستان خانم جوان در فرودگاه در این مقاله می خوانید

داستان زنی جوان در فرودگاه. ...

داستان خانم جوان در فرودگاه

خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.

از آن جايی كه بايد ساعات بسياری را در انتظار می ماند، كتابی خريد. البته بسته‌ای كلوچه هم با خود آورده بود.

او روی صندلی دسته‌داری در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.

 

در كنار او بسته‌ای كلوچه بود، مردی نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد.

وقتی او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت.

در اين هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم كه ديگه همچين جراتی به خودش نده!"

 

هر بار كه او كلوچه‌ای بر می داشت مرد نيز با كلوچه‌ای ديگر از خود پذيرايی مي‌كرد. اين عمل او را عصبانی تر می كرد، اما نمی خواست از خود واكنشی نشان دهد.

 

وقتی كه فقط يك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟" 

 

سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد.

"بله؟! ديگه خيلی رويش را زياد كرده بود."

تحمل او هم به سر آمده بود.

بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.

 

وقتي كه در صندلی هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.

تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كيفش درنياورده بود.

خيلی از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.

مرد بسته كلوچه‌اش را بدون آن كه خشمگين، عصبانی يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود...

 

 

مطالب دیگری که ممکن است بپسندید

نظر کاربران

    شما هم می توانید در مورد این مطلب نظر بدهید.

    کاربر گرامی، لطفاً توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظرات شما درباره ی این مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که سوالی در رابطه با این مطلب دارید یا نیازمند مشاوره هستید، فقط از طریق تماس تلفنی با بخش مشاوره اقدام نمایید.


    نام :
    ایمیل:
    متن مورد نظر:

    عضویت در خبرنامه wiki5040